حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

هديه روزمادر

حسني عزيزترازجانم سلام ديروز شنبه مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) وروزمادربود ازچندروزقبل منتظربودم فقط منتظر يه جمله تبريك ازبابامهدي راستش من انتظار هديه وگل و... وهيچ چيز نداشتم فقط مي خواستم بعدازچندسال براي اولين بارهم شده همونطوري كه به زنان ديگه اين روزرا تبريك ميگه فقط وفقط بهم بگه روزت مبارك همين با اينكه پيغامهاي تبريك ازدوستان واقعي ومجازي وهمكارانم دريافت كرده بودم كه ازهمه شون بينهايت ممنونم ولي خوب ديگه ازبابامهدي توقع داشتم صبح شنبه مثل هميشه بيدارشدم تا تورا خونه بابايي ببرم كه حس كردم كمي بدنت گرمه بازمطمئن نبودم گفتم شايد بيداربشي دماي بدنت متعادل بشه تورا بردم خونه بابائي وخودم رفتم اداره البته هنوز نگران بودم چ...
24 ارديبهشت 1391

تولد تولد تولدش مبارك

حسني گلم سلام امروز يه سورپريزبرات دارم يه چيزي كه مستقيما به تو مربوط ميشه راهنماييت كنم ؟ تولده تولدتو؟؟؟؟ نــــــــــــــــــه هيچ كدوم ازتاريخهاي شمسي وقمري وميلادي به تولدت نمي خوره تولدشخص خاصي نيست خودم ميگم اينقدرفكرنكن حالا پس مي افتي مادرجان . . . . . . .   سالگي وبلاگ دلنوشته هاي مامان حسني مبارك چه زود گذشت به همين زودي يكسال هم شد عمرما هم همين طور به چشم برهم زدني مي گذره پارسال همين وقتها بود كه مي خواستم اززمان اينترنتم استفاده بهينه بكنم به طور اتفاقي با سايتي بنام ني ني وبلاگ آشناشدم  چندين دفعه صفحه اول سايت را زير ورو كردم آخه من هيچي ازوبلاگ ووبلاگ نويسي نمي دونس...
18 ارديبهشت 1391

ديروز وچكيده اي ازعشق خداوندي

عزيزدلم سلام گاهي يه حرفها يه اتفاقاتي تو ي زندگي ادم پيش ميادكه هرچند كوچيكه ولي وقتي جمع ميشه وتلنبارميشه جسم وروح ادم را خيلي اذيت ميكنه گاهي وقتها ادم خيلي نا اميدميشه ازهمه چيزوآينده پيش چشمش تارميشه گاهي وقتها دلش مي خواد مثل بچگيهاش خيلي راحت گريه كنه وخالي بشه ولي نمي تونه وفقط مدتهاس كه يه بغض توگلوشه وراه نفس كشيدنش را بسته اين بغض لعنتي وگاهي وقتها ........................... واينجوروقتها خدا يه تلنگري به ادم ميزنه كه من تو را يادم نرفته وفرشته اش را با بلبل زبوني مي فرسته سراغت تا دل ودنياتو زيروروكنه وفراموش كني همه چيزاين دنيا را وتورا ببردت به عرش اعلي   ديروز كه اداره بودم وسطاي روز زنگ زدم احوالت ...
13 ارديبهشت 1391

حسني درپارك شادي

     نازنينم نفسم سلام چندشب پيش حسابي هوس پارك رفتن كرده بودي وسه تايي سوارماشين شديم تا بريم پارك پرستاربين راه نزديك پارك شادي تصميممون عوض شد ورفتيم پارك شادي تابا وسيله هاي برقي بازي كني آخرين باري كه رفته بوديم حدود دوسال پيش بودكه توحدودا هفت يا هشت ماهه بودي تنهاوسيله اي كه حركتش آروم بود وسه تايي مي تونستيم سوارشيم چرخ وفلك بودمدتي كه توصف وايستاده بوديم من وبابانگران بوديم كه شايدتو ازارتفاع وحركت چرخ وفلك بترسي وگريه كني وفكركرديم كه اگه اين اتفاق افتاد با مسئولش هماهنگ كنيم كه همون دور اول ما را پياده كنه بالاخره نوبتمون شدوسوارشديم همينكه راه افتاديم توبه شدت ذوق كرده بودي ومي خواستي پايين را ببيني وكلي مي...
10 ارديبهشت 1391

بلبل زبونیهای یه فرشته

  فرشته كوچولوي  من سلام هرازگاهي به يه چيزي علاقه مند ميشي وحسابي بهش مي چسبي بعدازيه مدت ازش خسته ميشي و دنبال يه چيز ديگه ميري  مثل نقاشي كردن ورقصيدن وآرايش كردن وگیردادن به آرم هرچیزی و.... جديدا بيشترتوكارتئاترهستي هميشه تقليدت عالي بوده به قدري خوب بازيگري مي كني كه ما هم گاهي رودست مي خوريم چندشب پيش كه بابامهدي بعدازورزش عضله پاش گرفته بود وپاش درد مي كرد وآخ وواخش گوش آسمون را کر کرده بوديه دفعه توهم اومدي كناربابا خوابيدي وشلوارت را بالا زدي ودرحاليكه پات را بادست گرفته بودي ودقيقا انگارداري دردميكشي ناگهان شروع كردي به گفتن بلند بلند "آخ ،آخ پام ،دردموكنه ،ميسوزه ، آخ ، آخ" راستش همون اول نفهميدم راست ميگي ي...
1 ارديبهشت 1391
1